به نام یزدان پاک
مست و شیخ
***
از قضا مستی نگاهش گوشه مسجد فتاد
خیره شده بر کار شیخ ، از راه رفتن ایستاد
زاهد بیچاره گویا، تایرش افتاده بود
تا شروع وقت شرعی چیزکی باقی نبود
همچو برق آسمانی با دو دست
پیچش عمامه خود را ببست
بر سرش بنهاد آن گردین کلاه
زود راهی شد به سوی جایگاه
گام اول را که بر منبر نهاد
پا قبا در هم شد و پایین فتاد
مست تا این صحنه را دیدار کرد
قصد تیماری از آن بیمار کرد
با سر انگشتان آلوده به می
باز می کردش ردا از پای وی
چو قبا می کرد مست از او جدا
ناگهان دید او شده پایش دوتا
خون مثال نیل جاری بود ازو
مست ترسید از بدیِ حال او
از سرش برداشت آن گردین کلاه
تا بسازد مرهمی بر درد پا
گفت گر بیکاره بودی تا کنون
خوب شد، اینک شدی پابندمون
هر چه از عمامه می پیچید پا
اولش انگار بود نـِی انتها
مست از فرط غضب آورد جوش
گفت لامذهب چرا بستی دو گوش؟
این کُلـَه خودَت، نشان احمقیست
وآنکه پیچیدی تو از فرمان کیست؟
گر نمیخواهی حقیقت بشنوی
پنبه در گوشت نها، ای اجنبی
اینکه با نیرنگ پیچاندی به سر
کار حق را کرده ای آسان پسر
نه سوال و نه جواب از کار تو
نه به دنبال طناب دار تو
سالها در حبس و زندان بوده ای
نازنینم رو که حیوان بوده ای
بانو س.مهرابی ./