چکامه ی زیر، دیشب(11/مهر/1390) در حال دیدن دود سوختن جنگل های تنگه بلاغی پاسارگاد، سروده شده است .
تو در آرامش و سکوت شهرت، شاید به تماشای باران ایستاده ای! اما من ....
شاید من نیز تا چندی دیگر باران را به دهکده ی کوچکم هدیه کنم ....
من نیز با آنانی هستم که باران را میخواهند، حتا به بهای سوختن آخرین عقاب کوچک دشت بلاغی* ...
شب بر شما که شهرتان شب را حس کرده است، خوش باد؛ پاسارگاد من،امشب، دوباره صبح در پیش رو دارد ...
چه میگویی ..... ؟ مگر نمیدانی کوروش هرچه تلاش میکند، شعله ی آتش دشتش افزونتر می گردد؟!
درختها میسوزند، و من تنها دودشان را نظاره می کنم؛ باشد که انتهای آخرین دانه ی بنه، من نیز مرده باشم ....
چه میگویی ....؟ مگر نمیدانی ساعتهاست که دشت پاسارگاد پر از آتش و دود است ...!
باران آسمانتان هم، همانند آدمهاش، نمیتواند کمکی به سرزمین من بکند ....
اینجا ساعتهاست که جگر من و درختا و عقاب ها دارد میسوزد .....
خاکستر درختای من، میشوند سفال برای اینکه، بیایند و ببینند که چه تمدنی داشته این دشت سوخته ....!
کاش همه ی درختا نسوزن ....، من بنه خیلی دوست دارم ....؟ !!!!
*اشاره به رخدادی که در آتش سوزی پارسال شاهدش بودم دارد، در حین خاموش کردن آتش بودم که صحنه ای دلم را بیش از پیش آتش زد، دیدم عقابی که در حال سوختن است برای پرواز کردن و فرار از آتش کوشش زیادی میکند، تا خودم رو بهش برسونم برای نجاتش، دیدم بیچاره سوخته و خاکستر شده، نمیدونم که چرا عقاب با دیدن آتش زود تر فرار نکرد؟! شاید می خواست به ما بگه اینجا سرزمین من هست و تا واپسین دم میمونم و در راهش میسوزم و خاکستر میشم ....!
بانو س.مهرابی./