به نام یزدان پـاک
به بهانه هفتم آبـان روز بزرگداشت جهانی کوروش بزرگ
چند دانه اشک و آه ه ه ه ........... پـــاســارگـــاد به زیـــر آب رفت .
*******
به گستره میدان نقش جهان و دشت چغازنبیل، و به پهناوری دشت ورجاوند نقش رستم؛
تا چشم کار می کرد، دریاچه ایی نوزاده بود.
تا چشم کار می کند و تا هوش فرمان می دهد؛
آب هست و آب هست و ، پـــاســارگــاد ......؟!
بر روی آن شناورم،همانند کاهی که از بودن نم درد دارست؛ می روم....؟ نمیدانم می روم یا نه .....؟
از دور کشتی زیبایی پیداست، نزدیک و نزدیکتر می شوم .... آه یزدانا.... خواب می بینم..... ؟ !
چشمانم را می مالم ..... اندیشه ام را نیشگون می گیرم ..... نه؛ من خواب نیستم !
به بزرگی آن ندیده بودم، و به ابُـهـتـش .....؟
اما اینجا چه کار می کند، چرا از آن دشت بر این آب آمده ....؟ شاید این دریاچه در آن دشت زاده شده ..... ؟؟؟ !
اینجا آب هست و آب هست و پـاسـارگـاد ...... ؟!
ماهی کوچکی به من نزدیک می شود، از من می خواهد به درون آب رویم؛ دنیایی دگـر است ....؟!
در آنی که به درون آب می رفتم ..... مردی نیک روی...... بر بام گور بنشسته...... گفت ..... :
«درود مرا به فرزندانم برسان ! و بگو آفرین بر شما باد ....؟!
اینچنین مزد پـدردادید ........!!! ؟ {دستانم لرزید و ننگاشت}.
با واپسین دَمی که برگرفتم و دانه های اشکی که بر آب فرو می ریخت ...... ؛
پـــدر رفته بود و من در زیر آب بودم ...... !
شگفت است .... !
یزدانا، نمی دانم نخست روستا بود یا دریاچه و یا نخست دریاچه بود یا گورستان .......؟!
در همین اندیشه ها بودم، که مردمان پــارس، پـدران آریــایی و نیای ما......آه ه ه.... چه شده ...... ؟!
سیاهی که رنگ ما نیست و اندوه یار ما....... پس از چه نیایای ما هر دو بر آغوش دارند ....... ؛
پـدری و یا شاید پـدر بزرگی گفت : پسرم .... درود ما را به فرزندانمان برسان و بگو: ....... {دستانم لرزید و ننگاشت}.
از بسیاری درد و شرم، دور شدم .... آری .... از نیای خود گریزان شدم .... مرا چه شده است ...؟
..... این اندازه بی اراده و بی درک...... شگفتا از این بیماری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ !
تندی از آنجا دور شدم، نمایشی دگرگون بود؛ کوره هایی به گذشته ده ها هزار سال، با کوزه های شکسته و آهن های .......؟
پس، چرا خاموش؛ نه نوری و نه گرمایی .... یباره به هوش آمدم ... آری.. کار، کار این دریاچه نوزاده است و این دیوار آهنینِ بـِتنین .
شاید هم پـدرانمان کوره ها رو در جایی نامناسب برپا کرده اند ..... آری باید چنین باشد......
وگرنه که، این دیوار و دریاچه را،کارشناسان و فرزندان همان پــدران ساخته اند ...... مگر می شود که فرزند به پــدر .... نمی دانم و....؟
با ماهی رفتم، این دگر دردآور و اسفناک بود؛ پـدران اشکانی و سـاسـانی ما، همه بر گور بنشسته و سیه پوش و خیس، شده بودند ...!
و برخی از آنها به بیماری سرماخوردگی دچــار ..... ؟؟ ببینید چه کرده ایم که در گذشتگانمان نیز سرما خورده اند......؟ !!!!!!!
دیگر به سوی راه شاهی نرفتم.
دلم، تاب و توان نداشت ..........
به ماهی گفتم: تو در اینجا چه می کنی .... ؟
پاسخ داد:
اراده ام این است که، شهری،گورستانی،کوره های کوزه گری و یک گور با شکوه از برای خویش برای فرزندانم به یادگار بگذارم .....
با خودم گفتم .............. پــاســارگــاد به زیر آب رفت.......!!
دیگر دَمـم خاموش شده و تاب و توان، بریده به گستره دریاچه می رفتم، انگاری این دریاچه گَند آلود شده، توانی مرا نیست ...
به گستره آب آمدم.... !
یزدان را سپـاس ............... ؟ !
چشمانم را باز کردم، پدرم بود.
گفت: برو برای بامدادانه نانی بخر، دوآتیشی .....
سرور : دو تا نون سنگک دوآتیشی ........ پسر شادابی .......؟... آری پــاســارگــاد،دریاچه،دیوار.... همش خواب بود.
لبخندی زد و لبانی چرخاند، و رفت سوی کوره.
نجوایی،پچ پچی .... گفتاری آشنا بود ؟
آگاهی داری چه شده ...... مگر چه شده .......
ســیـــوند آبگیری شد و پاسارگاد به زیر آب رفت ....
سیوند؟پاسارگاد؟.... دلت خوشه ... اینها دیگه چیه ....... ؟ ! .
گیـتی را پـایداری نبود و مرا جان و روان .....
چند دانه اشک و آه ه ه ........ پـاسـارگـاد به زیر آب رفت .....{و دستانم دیگر ننگاشت} .....؟
پیشکش به روان پــاک نیاکانمان و کوروش بزرگ
دارا