به نام یزدان پاک
« کتابِ بـَچـِگی هامان، دروغ است »
***
هیچکس با یاد حق، نگشود درب نامه ای
از کتاب بچگی هامان، مانده تکه پاره ای
خود که همچون بره و قوچ و چبوش
سگ نداریم پاسبان ،خر، با نـِی و چوپان خوش
مانده بر دل حسرت یک قطره باران ای دریغ
خشک پونه، خسته نرگس، مرده باران ای دریغ
کو کتاب مهربان و خوب و یار پندان؟
هرچه می خوانم جدا باشد، ز اصل و ریشه مان
من نمی بینم دگر سد دانه یاقوتی به دشت
باغبان از بی نهالی در جوانی پیر گشت
زاغک بیچاره گر ببیند پنیری بر زمین
مردمان چون روبهک روبند آن، با خشم کین
مرده شاید ریزعلی، در زیر انبوه ستم
کین چنین آشفته دل، با سد قطار درد و غم
گر که چوپان در کتاب کودکی نیرنگ کرد
درد را تنها برای گله ی خود رنگ کرد
لیک این چوپان ما، نادان و پست و بی خرد
لاف هایش زخم بر انبوه گله می زند
کاشکی چوپان ده، تصمیم کبری می گرفت
بی خیال گله می شد و راه صحرا می گرفت
بانو س.مهرابی./