به نام یزدان پاک
داد مـی و نـی
***
نالم همی ز داد، بی داد جهان
داد شد برخویش پنهان و بیداد نهان
دارا ز چه گویی از داد جهان
بیداد شدست بر داد سنگی بس گران
هر چه دیدم بیداد بود، اندر روان
زین همان گه، گشتم بیدادگری بر دادگران
ای که داری داد در بیداد زمان
داد ، بی داد کن و بیداد کن اندر جهان
دارا زچه نالی زبیداد جهان
تو که بیدادگری اندرین بی دادگران
هر که داد بر بیداد کند بی دادگریست
هر که را بیدادگریست، دادگریست
ما که پندار نیکی داشتیم
از چه بی دادگری انگاشتیم
پیش خود مـِی را داد می داشتیم
مـی مـیخوارگی انگاشتیم
خاک ایــران را به مـی آغاشتیم
پس چه روی، زین خاک مـِی، بیدادگری برداشتیم
توبه کردم نـِیزنم خاکِ ایـــران را به مـی
عاقبت دیدم ندارم جز پیاله پی به پی
از غم خاک و درد مام، جان آمد به نـِی
مـِی ها کردم به جان و جان به نِـی
ای که نـِـی، مـِـی نی کنی در جان مِــی
مــِی کند نِـــی در مـــیِ جانان مِـــی
گر که خواهی نـِـی شود در جان مــی
جامی باید تا کنی نــی را به مـــی
جام مـــی من باشم و نـــی در منست
جان من آگه، نـــی و مــــی مام میهنست
خاک ایـــران نـــی و مامش مـــی باد
گر مـــی و نــی در نباشد کی باد
سودا ./