به نام یزدان پاک
خَسی اینجا نمی آید ...
سپهرا ...؛ پس چرا آذر چنین بی رنگ و خاموش است؟
چرا شب از سکوت جیرجیرک های جنگل اشک می ریزد؟
چرا مهتاب خود را در پس ابران تیره سرنگون کردست؟
زمین را گو چرا ریگان و سنگانش چنین بی تاب و بی خوابند؟
چرا شن های ساحل با ترنم های باد گرم شاخابی نمی رقصند؟
عروسک های دریایی چرا بی هوده می گریند؟
چرا صیاد، خود را کرده طعمه بر سر قلاب ماهی گیر؟
چرا بندر نشینان سیه چُـرده، چنین بی حاصل و زردند؟
چرا مازندران خیس از باران، بهارش خشک چون پاییز شیراز است؟
چرا در کوچه ها، نقاشیِ لِی لِی ، زمین را دست ناخورده رها کردست؟
چه ابری بر سر ایران، چنین گستاخ و بی پروا فکنده سایه ی تارش؟!
کدامین جغد شوم و دزدِ بی گانه، فلق بر خانه ی آباد ما کوبیده دروازه؟!
گمانم لشکر دیوانگان خواب گشته باشد این مهمان!
گمانم صاحب این کاروان، اسکندر بی هش و سر باشد .
پس ای ایران زمینی ها، چرا اینگونه بی تابید؟ چرا بی هوده دل تنگید؟
اگر صحرا نشینان خسته از خار و خس و گرمای بسیارند ...، اگر از اشتران خفته در بادیه بی زارند ...، اگر شوخِ تنِ همسایه را باران به آسانی نمی شوید...، واگر از خوردن قلب ملخ ها سیر گردیدند... !
به ماها چه؟! به دلفین های دریا چه؟!
تو می ترسی که تـازی ها!، به میدان نهنگانِ نکو کردار، رهی یابند...!
دمت گرم هموطن ... ! ای خانه ات آباد ...
مگر از رخش رستم ها، مگر از تیر توفان زای آرش ها، مگر از لشکر نادر، مگر از قلعه ی پر خشم شاه زندیانِ زنده در تاریخ، جدا ماندی ... ؟!
زفریاد رسای کاوه کـر گشتند دژخیمان، کجا بودی ... ؟!
در آن نوبت که کفتارانِ پیرِ دوره گردِ دِه، ز ترس نامیِ بابک، درونِ حلقشان را استخوانِ مرده روباهان، چو تیغِ تیز می بـُررید و در جا ریشه می خشکید و دیگر بار می شد شام کفتاران، کجا بودی ... ؟!
مشو غمگین ز افکار پلشت مرده اندیشان .
خلیج مهربان پارس را، مزدا اهورایش نگه بان است و می بیند ... !
بخواب آرام، تو می فهمی تو می دانی، خَسی اینجا، نمی آید .... !
بانو س.مهرابی ./